فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

❤ آنـــــــدیا فرشـــــته کوچک مـــــن ❤

مرخصی لازمم

من هم مثل اغلب مادرهايي كه ميشناسم گاهي دلم ميخواهد از مادري ام مرخصي بگيرم ، اقلا 2 روز ، 1 روز و شاید 1 ساعت مادر نباشم. دستهايم مال خودم باشد.مغزم مال خودم باشد.فايده اي ندارد كه دو ساعت بگذارمش پيش پدرش يا مادر بزرگش و بروم بيرون.حتي آن طوري هم دلم مال خودم نيست. پیش دخترم است. من دلم مرخصي اي ميخواهد كه در آن دلم هم مال خودم باشد. بنشينم پشت فرمان توي هر جاده اي كه ميشود 120 تا بروم.چاووشي گوش دهم سیاوش قمیشی گوش کنم و ,باهاش داد بزنم و هي فكر نكنم که الان دخترم چه میکند!!!!غذا مي خورد؟گريه نميكند؟سرش به جايي نخورد؟ كسي هست که با او  بازي كند؟ که ......................نگران نباشم و...
27 شهريور 1392

رویای شیرین یک مادر

      فرشته کوچکم : دستت را اينگونه به دور انگشت پدر حلقه ميكني ومن پر از احساسات خوب ميشوم برايت/برايش/براي خودم براي همه ي اين روزها و ثانيه هاي مملو از عشقمان پر از احساسات خوب ميشوم و فكر ميكنم و فكر ميكنم و ميروم به عالم رويا پيش بيني ميكنم روزهاي خوب آينده ات را اينكه تو هم چنان خوبي و پاك مهربان و نيك سرشت آن روزهايي را كه بزرگ شده اي عجب لحظات شكوهمندي تو را نگاه كنم و مست شوم روزی را میبینم که همدمم شده ای ، غمخوار مادر شده ای ، دوش به دوش کنارم راه میروی...دختر ناز داردانه ی بابا شده ای... روزي را ببينم كه تحصيلاتت به پايان رسيده و من و پدرت آمده ايم بر...
25 شهريور 1392

آخرین روزهای تابستان 92

  فقط یه هفته دیگه تا پایان تابستون مونده و از الان داره کم کم بوی پائیز به مشام میرسه .. مشهد روزا هوا گرمه و شبها تا دلت بخواد سرد میشه...اونقدر که اگه پنجره اتاق خواب باز باشه آدم دوست داره تا گوش هاش بره زیر پتو...وای که چه حالی میده اما توی وروجک مگه زیر پتو جا نگه میداری ، تا میندازم روت با 2 تا جرکت با پات میندازیش اونطرف....و خلاصه اینجوری میشه که ماهم به خاطر خانوووووم باید گرما رو یه کوچولو تحمل کنیم....... مسافرایی که توی پست قبلی نوشته بودم هنوز از سفرشون بر نگشتن و ما هنوز تنهای تنها هستیم و خلاصه توی این روزای آخر تابستون حسابی دخملی و اینطرف و اونطرف میچرخونیم...... چندت...
25 شهريور 1392

آندیا در باغ گلها

  سلام دخمل ناز مامان.....سلام فرشته کوچول موچول من...... خوبی مامانی؟؟خوشی ؟؟؟؟ دماغت چاقه؟؟؟؟ اوضاع و احوالت بر وفق مرا میکذره؟؟ اگه بخوام از جال و هوای این روزا واست بگم ، زیاد تعریفی نداره. همش دلتنگی و تنهایی وهست....چرا؟؟؟؟؟؟ واسه اینکه همه مسافرتن...مامان جوون و باباجوون رفتن تهران...خاله هم از شمال نرسیده دوباره با اونا رفت ..دایی هم رفته ارومیه...و خلاصه ما جسابی تنها شدیم این روزا دیگه تا حدود زیادی به مهد کودکت و مربیات عادت کردی ولی من هنوز یه کم واسم سخته ....آخه تو با من میای و با منم بر میگردی .وقتی صبحکارم یه کم واست سخته آخه تو هنوز خوابی و من جسابی واسه بردنت اذیت میشم ..ولی خوب ا...
20 شهريور 1392

روزت مبارک فرشته کوچولو....

  خداوند لبخند زد دختر آفریده شد! لبخند خدا روزت مبارک   عزیزم امروز روز توست ، امیدورام از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری و به تمام خواسته های زندگیت برسی اگه فقط یه دونه دختر خوب و مهربون توی دنیا باشه ، اون تویی عزیز مامان   آندیا جوووووونی روزت مبارک دختر مامان   ...
16 شهريور 1392

اولین مریضی فرشته کوچولوی ما

  الان که دارم مینویسم روی پام خوابیدی البته خوابه خواب که نه ....چون هر از گاهی یه کم نق نق میکنی. امشب شب سختی و گذروندم..البته گذروندیم..من و تو و بابایی     امروز از صبح تب داشتی ومجبور شدم که مهد نبرمت ، خاله  هم که تازه دیروز رفتن مسافرت و من موندم و تو این مریضی که یهو اومد سراغت. نمیدونم بگم سوغات مهد کودکه یا از دندوناته یا..... بهرحال مامانی جووووون امروز از صبح تب کردی ومن و حسابی گذاشتی توی آم پاس (به قول سریا ل دود کش) خلاصه امروز بیخیال مهد برنت شدم و به بابایی زنگ زدم که زودتر بیاد خونه، تا  من تو رو تحویلش بدم وبرم سرکار که البته بابایی هم از اونجا...
7 شهريور 1392

پروژه عظیم مهدکودک

  ماجرای روز اول مهد آندیا : دیر وقته و دخمل گلم مثل یه فرشته کوچولو کنارم خوابیده.....بابایی هم سر کاره یعنی امشب شبکاره......منم باز دوباره از این فرصت طلایی که پیش اومده استفاده کردم و نشستم پای کامپیوتر..... هفته آخره مرداد ماهه و یه هفته دیگه مونده که خاله فرزانه بره مسافرت و آندیای من آواره بشه ، واسه همین با مهد بیمارستان صحبت کردم که از اول شهریور بری اونجا..... پروژه عظیم مهدکودک امروز به مرحله بهره برداری رسید ...امروز 26 مردادماه 1392 واسه اولین بار صبح دو تایی ( من و آندیا ) دست در دست هم راهی مهد کودک شدیم البته فقط واسه نیم ساعت ....چون نجمه جون (مدیر مهد کودک) گفته هفته اول فقط رو...
3 شهريور 1392
1